بهار با همه زیبایش مرا به میانسالی یه قدم نزدیک تر می کند ...
نزدیک عید که می شه دلم می گیره ، گذشته از هیاهوی خرید عید و مهمونی ها و مسافرت ها که چند سالی هست که اصلا مزه نمی ده این چهار شنبه سوری واقعا یه معضلی شده که بهتره در موردش اینجا صحبت نکنیم .
امروز دلم گرفته .
یاد بچگی ها به خیر همش دغدغه هامون همین شعر بود :
عید آمد و ما لختیم
صد بار به بابا گفتیم
آخه لباس می خوایم لباس نداریم ...
ولی حالا چند هفته است که لباس هامون رو خریدیم ولی اصلا شور و شوق ندارم حتی یه بار دیگه نگاش کنم ، کلافم که عید چطوری تموم می شه ، فکر کنم خیلی حوصله ام سر بره .نمی دونم فقط من اینطوریم یا همه حال و هواشون اینه؟!
با یه اثر کوتاه از خودم در خدمتتون هستم . با همه کاستی هاش مثل همیشه دوست دارم صادقانه انتقاد کنید .
صدای پا می آید
یکی برای همه لباس سبز می آورد
در این هوایی که سبز بودن جرم است
چه دلی دارد بهار !!!
منتظر نظرات سازندتون هستم .
همیشه سبز باشید .