دلنوشته ها

دلنوشته ها

دلنوشته ها

دلنوشته ها

تنها غزل فروغ

سلام 

ممنون از همه دوستایی که برام پیام تبریک گذاشته بودند. 

و یه تشکر ویژه از همکلاسی عزیزم که بالاخره غزل فروغ رو برای من گذاشت .

حیفه که بقیه نخونند با اجازه برای شما می نویسم.

 

 فروغ فرخزاد:

چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی

رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی

گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی

ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی

تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟

بفرمایید کیک

 

 

 

هورا هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

امروز می دونید چه روزیه  

... 

  

 خیلی خوشحالم   

   

 

 تولدم دیگه  

 

  

 

 

بفرمایید کیک  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 و در آخر  

 

 

 

فعلا می رم امروز خیلی کار دارم تا فردا .

حس می کنم عاشق شدم !!!

سلام  

خوبم ، خیلی خوب . مثل روزهایی که  

دلیل خواصی برای ابری بودنم ندارم .... 

دیشب بارون اومد خیلی خوش گذشت  

خواب منو نبرد تنها بودم رفتم زیر بارون ،  

تا دیروز دلم بارون می خواست ولی امشب 

 دیگه دلم برف می خواد . دلم می خواد  

مثل یه آدم برفی تو حیاط یخ بزنم . 

امروز نمی دونم چرا مدام این شعر آقای  

حیدری تو ذهنمه : 

حد پروازم نگاه توست بالم را نگیر  

حس خوب عاشقی و روزای اول عاشق شدن رو دارم .  

حس قشنگیه داره روحم مورمور می شه . 

یه شعر قشنگ از آقای مهدی فرجی تو ذهنم تداعی 

 شد ، با این شعر خاطرات زیادی دارم : 

این روزها به نحو عجیبی مکدرم 

بگذار تا به عطر تو ایمان بیاورم 

این باور مچاله مرا پیر می کند 

اینکه به چشم های تو راهی نمی برم 

تا یک گره به بقچه ی احساس باقی است  

از جاده ی خیال تو بگذار بگذرم 

تاریکی زمخت مرا زیرو رو نکن 

روشن ترین ستاره ی شبهای باورم 

ترجیح می دهم که بمیرم فقط همین 

بر من مباد باور یک عشق دیگرم 

تا مغز استخوانم از این حرفها پر است 

ای عشق من چگونه گریبان نمی درم 

گفتی که می رسیم بهم طبق سرنوشت 

چیزی نمانده بود که پر دربیاورم 

شوری کبوترانه مرا در خودش گرفت 

رفتم حرم صدا زدم ای صاحب حرم 

حالا که مثل ماهی خوشبخت کوچکی 

در موج خیز چشم قشنگت شناورم 

کاری بکن که پنجره ها بازتر شود 

شاید به چشم های تو ایمان بیاورم .... 

 

 

دوباره می یام

فروغ فرخزاد و چند اثر ناب فروغ

 در باره فروغ  

کسی که مثل هیچکس نیست....


روایات بسیار است از روز تولد فروغ. سیزده دی، پانزدهم  

دی یا غیره. فرقی ندارد. در هر صورت در روزی نزدیک به 

 ایام کنونی، در شصت و نه سال پیش، شاعری بزرگ و  

آزاده چشم به جهان گشود. در هر جایی که صحبت از 

 شاعران بزرگ فارسی زبان قرن حاضر باشد، بی شک  

نام فروغ هم به زبان خواهد آمد.او اولین زنی بود که  

ساختار های محکم مردانه ای که جامعه ی آن زمان را 

 تشکیل داده بود در هم شکست و از خود گفت. بارها او 

 را به خاطر گفتن از خویش، به عنوان یک زن ایرانی،  

متهم به جریحه دار کردن عفت عمومی کردند!! اما فروغ 

 از زمان خود بسیار جلوتر بود.. وی پس از مدت ها، 

 موضوعاتی جدید و متفاوت را در شعر ایران مطرح کرد 

 که پیش از او کسی دست به این کار نزده بود

اثر برجسته

معروف است که هر هنرمندی، یک اثر برجسته و خاص  

دارد که چکیده ی همه ی آثار پیشین اوست. با اینکه سلایق 

 متفاوت است . اگر بخواهیم بزرگ ترین و اثر فروغ را انتخاب 

 کنیم، همه خواهند پذیرفت که این اثر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» 

 خواهد بود. فروغ در این شعر با زبانی ساده، و لحنی بسیار 

 عاطفی، زندگی خود را به صورت خاطرات پراکنده مرور می کند. 

 در حاشیه ی این موضوع، به مسائل دیگری هم به طور جسته  

و گریخته اشاره می کند

زبان شعر فروغ

فروغ به زبان عادی مردم، و نه به زبان پیچیده و فاضلانه ی هزار سال پیش، 

 سرود. به راحتی می توان با شعر او ارتباط برقرار کرد. زبانی راحت و  

صمیمی که با همین لغات رایج امروزی با خواننده ارتباط برقرار می کند. 

 خود می گوید: «امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است. این خاصیت را 

 در زبان فارسی کشف کردم که می توان خیلی ساده حرف زد..»
فروغ در شعر «دلم گرفته»، آخرین شعر مجموعه ی  

«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که آخرین مجموعه ی شعرش است می گوید
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
و به راستی که همین گونه است

فروغ؛ شاعری آزاده که در تمامی عمر خود به جلو گام برداشت 

 و در عمر کوتاه خود، اشعاری به یاد ماندنی سرود که تا نسل ها 

 بعد از وی، صحبت از او باشد و او را نه فقط به عنوان یک شاعر، 

 که به عنوان زنی آزاده و آزاد اندیش ستایش کنند  

  

حالا چند تا شعر ناب از فروغ

 

 دوست داشتن

امشب از اسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب الودم

شرمگین از شیار حواهش ها

پیکرش دوباره می سوزد

عطش جاودان اتش ها

اری اغاز دوست داشتن است

گرچه پایان کار نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

انچه از شب بجای می ماند

عطر سکر اور گل یاس است

اه بگذار گم شوم در تو

کس نیابد زمن نشانه ی من

روح سوزان اه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ی من

اه بگذار زین دریچه ی باز

خفته در پرنیان رویاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم تو پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو بار دیگر تو

انچه در من نهفته دریایی ست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفانی

کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم

بدوم در میان صحرا ها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم ارام

به سبک سایه ی تو اویزم

اری اغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست 

 

 

دعوت 

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم

چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم

نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر

در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم.

چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز اغوشم

از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت اغوشی

نمی ترسی؟که بنویسند نامت را

به سنگ تیره ی گوری شب غمناک خاموشی

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و  این دوری

فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می

چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم

که سر تا پا به سوز خواهشی  بیمار می سوزی

دروغ است این اگر پس ان دو چشم راز گویت را

چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی؟ 

 

 نقش پنهان

آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هیچ می دانی کز ای عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم بکام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شراربوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای 

 

کل کل حمید مصدق و فروغ فرخ زاد

”’حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
“جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت 

 

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

  

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده ئی چشم پرآتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

  

ناله کردم که ای وای، این اوست

در دلم از نگاهش، هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران، مرا می شناسی

  

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من، که دیوانه بودم

وای بر من، که من کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

  

او به من دل سپرد و بجز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم بروی دل او

 

 من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، خدایا، خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

  

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله شمع مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که درپایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

  

دامنم شمع را سرنگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو، صبر کن، صبر

لیکن او رفت، بی گفتگو رفت

 

وای بر من، که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم 

 

گریز و درد
رفتم ، مرا ببخش و نگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
**
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
بر اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
**
رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
**
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
**
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
**
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
**
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
 

راستی می دونستید اسم فروغ فرخزاد رو از کتاب  

شعر شاعران ایران حذف کرده اند ؟! 

کل مطلب رو براتون می زارم . 

پس از اعتراضات گسترده صورت گرفت

حذف نام فروغ فرخزاد از کتاب شعر شاعران ایران و جهان

صراط - دبیر همایش شاعران ایران و جهان در پاسخ

 به پرسشی درباره حذف نام "فروغ فرخزاد" از کتاب

 شعر شاعران ایران و جهان گفت: ما یک دیپلماسی

فرهنگی داریم و یک دیپلماسی دولتی، به همین دلیل نام

 "فروغ فرخزاد" گرچه در میان مخاطبان شعر شناخته

 شده اما به دلایل مختلفی در این کتاب نیامده است.

خواش می کنم

عزیزای من آخه چرا  

نظرات جدید رو برای   

نوشته های قدیمی   

می زارید چرا ؟ آخه چرا ؟  

خوب تو باکس خود   

مطلب نظرتون رو بنویسید دیگه